قند عسل های مامان و بابا

سلااااااام دوباره

سلام به عزیزای دل من .حدود یک سال از اخرین پستم میگذره.این یکسال به اندازه تمام عمری که تا حالا از خدا گرفتم حرف واسه گفتن دارم .اونقدر درگیر اتفاق های تازه و ماجرا بودیم که حتی دل و دماغ نوشتن هم نداشتم .نفس های من و بابا ....امیدهای زندگی ما... این مدت فقط قوت وجود شما بوده که ما روزها رو سپری کردیم و با مشکلات و روزهای سخت جنگیدیم. البته همه روزها یی که گذشت تجربه ای بود که در دفتر زندگیمون ثبت شد. خلاصه براتون میگم....ما از خونه ی قبل اسباب کشی کردیم و اسباب و وسایلامون رو تو خونه گزاشتیم.چون هنوز خونه ریزه کارایی داشت.خودمون هم رفتیم خونه مامان جون. اون کسی که ازش خونه رو خریدیم قول داد دو هفته ای خونه رو کامل کنه.ماشین رو ه...
16 خرداد 1395
1